داستان کوتاه#زامبی_هانویسنده: سید حمید موسوی فرد
وقتی داشتم باهاش رو در رو صحبت می کردم،بدون اینکه سرش رو بلند کنه،با تکان سر می گفت:" آره. درسته.آره.درسته."با کلافگی گفتم :" چی .چی درسته؟"گفت:"همون چیزایی که تو داری می گی."گفتم:"حالا نمی شه یه لحظه حواست به من باشه،اصلا می شه بگی اون تو داری دنبال چی می گردی؟"انگار رگهای گردنش گرفته باشه،برای یک لحظه سرش رو بلند می کنه و به راست و چپ می چرخونه.بعد با هیجان می گه:"برای اجیر کردن،آدرس یه شکارچی رو تو اینترنت سرچ می کنم."هنوز حرفش تموم نشده بود که مثل فنر از جا می پره و با فریاد می گه:" أه - اینترنتم هم تموم شد."با گوشی همراهم یه بسته،اینترنت مجانی براش میگیرم و می گم:"حالا چیکارش داری؟"برای سومین بار رمز بسته رو وارد می کنه.کلمه تایید که ظاهر می شه با تعجب می گه:"یعنی تو خبر نداری؟"گفتم:" از چی؟"گفت :" تازگیا موجودات و حیوانات عجیب و غریبی تو منطقه ظاهر شدن،وحشی و خون آشام!"بعد برای یک لحظه غافلگیرم می کنه و حالت زامبی ها رو به خودش می گیره و همینطور آرام آرام نزدیکم می شه و با یک هجوم به طرف زیر چانه ام یورش می بره.تیزی دندوناشو که بی صدا داشتن وارد پوست گردنم می شدند رو همراه با دردی خفیف احساس می کردم،اما هنوز شوکه نشده بودم،بر عکس می خندیدم و ازش خواهش می کردم دست از این بازیهای غیر واقعی برداره.
وقتی بالاخره کوتاه اومد و دوباره حتي اگر نباشي...
ما را در سایت حتي اگر نباشي دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9adbeyatcheed بازدید : 147 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 16:01