حتي اگر نباشي

ساخت وبلاگ
#داستان_کوتاه#آدمهای_مزدوج_ببین پسر،من علاقه زیادی نسبت به تو پیدا کردم.پس تو هم باید همین علاقه رو به من داشته باشی.ضمنا یادت باشه که اون روز من بودم که تو رو از زیر دست اون احمق کله گنده"جیمی"خلاص کردم._اااااااره ییییییییادم هست._حالا به حرفام خوب گوش کن و با دقت به سوالام جواب بده،موقعی که با النا به اون قصر خرابه می ری،اون چی بهت میگه؟_اوووووون می گه،ما دووووتا زن و شوهر هههههههم هستیم._ولی پسر،النا شوهر داره و تو هم اینو خوب می دونی،(تازه مراسم ازدواج باید تو صحن کلیسا انجام بشه.تو تا حالا کلیسا رفتی؟_ننننننه،نرفتم.ججججیمی میییی گه،یه کافر حق نددددداره پاشو تو کلیییییسا بزاره!_حالا که می دونی النا شوهر داره و کلیسا هم نرفتی پس...)_امااا ااااااااون می گه،شوووووهرشو ددددوس نددددددداره._تو چی؟اگه یه روز به گوش جیمی برسه که تو پشت گوشش شوهر النا شدی،می دونی چکار می کنه؟_مننننو میبیییی کشه._و تو با اینکه می دونی جیمی تو رو میکشه،هنوزم می خوایی شوهر النا باشی؟_مممممممن النا رو دوووووس دارم،اون زن خوبیه._خوب منم النا رو دوس دارم،اما این دلیل نمی شه که برم و شوهرش بشم،یه زن فقط اجازه داره با یک مرد ازدواج کنه،نه بیشتر!_مااااا که اززززدواج نکردددددیم،ففففقط ززززن و شوهر شدیم...._خوب پس فکر کنم تو آخرین نفری بودی که "جکسون"رو تو دهکده دیده باشی._ننننننمی دونم، شششششاید.ممممممن خیلی مییی حتي اگر نباشي...
ما را در سایت حتي اگر نباشي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9adbeyatcheed بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 16:01

داستان کوتاه#زامبی_هانویسنده: سید حمید موسوی فرد وقتی داشتم باهاش رو در رو صحبت می کردم،بدون اینکه سرش رو بلند کنه،با تکان سر می گفت:" آره. درسته.آره.درسته."با کلافگی گفتم :" چی .چی درسته؟"گفت:"همون چیزایی که تو داری می گی."گفتم:"حالا نمی شه یه لحظه حواست به من باشه،اصلا می شه بگی اون تو داری دنبال چی می گردی؟"انگار رگهای گردنش گرفته باشه،برای یک لحظه سرش رو بلند می کنه و به راست و چپ می چرخونه.بعد با هیجان می گه:"برای اجیر کردن،آدرس یه شکارچی رو تو اینترنت سرچ می کنم."هنوز حرفش تموم نشده بود که مثل فنر از جا می پره و با فریاد می گه:" أه - اینترنتم هم تموم شد."با گوشی همراهم یه بسته،اینترنت مجانی براش میگیرم و می گم:"حالا چیکارش داری؟"برای سومین بار رمز بسته رو وارد می کنه.کلمه تایید که ظاهر می شه با تعجب می گه:"یعنی تو خبر نداری؟"گفتم:" از چی؟"گفت :" تازگیا موجودات و حیوانات عجیب و غریبی تو منطقه ظاهر شدن،وحشی و خون آشام!"بعد برای یک لحظه غافلگیرم می کنه و حالت زامبی ها رو به خودش می گیره و همینطور آرام آرام نزدیکم می شه و با یک هجوم به طرف زیر چانه ام یورش می بره.تیزی دندوناشو که بی صدا داشتن وارد پوست گردنم می شدند رو همراه با دردی خفیف احساس می کردم،اما هنوز شوکه نشده بودم،بر عکس می خندیدم و ازش خواهش می کردم دست از این بازیهای غیر واقعی برداره. وقتی بالاخره کوتاه اومد و دوباره حتي اگر نباشي...
ما را در سایت حتي اگر نباشي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9adbeyatcheed بازدید : 147 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 16:01